سرش را انداخته بود پایین و به دکتر نگاه نمی کرد .
با اینکه پشت سرش ایستاده بودم از آینه قدی روبرو می دیدم که تمام بدنش دارد از ترس می لرزد و نوک گوشهایش از شرم سرخ سرخ شده بود .
آقای دکتر مهربانانه گفت :
پسرم اگه شلوارت رو در نیاری که من نمیتونم معاینه ات کنم .
ممه کریم دکتر را خطاب کرد و با عجله گفت : فقط شلوار ؟
وقتی دکتر با لبخند گفت : چشم من که اشعه ایکس نداره عزیزم من داشتم از خنده
می ترکیدم .
گفتم : ممه کریم ! خب همش رو بکش پایین آقای دکتر ببینه . خجالت نداره که ... دکتر محرمه
اما ممه کریم با چنان غضبی به من نگاه کرد که نزدیک بود قالب تهی کنم .
سرش را انداخت پایین و گفت : آقای دکتر ! اینا رو از اتاق بیرون کن چشم
آقای دکتر برگشت و رو به من گفت : لطفا بیرون بایستید .
گفتم : ممه کریم ! اون همه عز و التماس کردی که من تنها نمیام دکتر خجالت میکشم حالا ما غریبه شدیم ؟ بی معرفت ؟
اما انگار حال و اوضاع ممکه کریم اصلا مناسب شوخی نبود . با همان لهجه پشت کوهی طالقانی برگشت و گفت :
یه بار دیه منا بوگوی ممه کریم همچی می کوتانم دهنتی میان خین قرقره کنی+1
و دکتر که انگار متوجه اوضاع وخیم عصبی ممه کریم شده بود مرا به بیرون اتاق راهنمایی کرد .
ادامه مطلب ...
ممه کریم - پسر عموی پدرم - جوانی روستایی و فوق العاده ساده بود .
اسمش محمد کریم بود ولی اهالی روستا ممه کریم صدایش می کردند و همین اسم از همان بچگی شده بود سوژه خنده ما ...
ممه کریم جوانی بود حدودا سی ساله که توی روستای ما چوپانی می کرد و پدرش که عموی پدرم می شد سال ها پیش به رحمت خدا رفته بود . بی اندازه ساده و خجالتی و گوشه گیر بود . اهل رفت و آمد و دید و بازدید هم نبود و کمی هم خنگ بازی های مخصوص خودش را داشت .
یادم هست وقتی خان عمو - بابای ممه کریم - به رحمت خدا رفت تابستان بود . من کلاس سوم بودم و ممه کریم هم با اینکه دو سال از من بزرگتر بود مثل من سوم دبستان بود .
مادر ممه کریم که زن دوم خان عمو بود بعد از سال خان عمو شوهر کرد و ممه کریم ماند خانه پدربزرگم . تابستان سال بعدش که من کلاس چهارم بودم ممه کریم هنوز کلاس سوم بود و بابا آورده بودش تهران تا شاید در کنار ما درس بخواند که نخواند و برگشت روستا پیش پدر بزرگم .
درس را ول کرد و از همان ده دوازده سالگی چوپانی می کرد و تمام عمرش را توی کوه و بیابان گذرانده بود . با اینکه یکی دو سال از من بزرگتر بود اما خیلی پیرتر و شکسته تر به نظر می آمد .
تا چند سال پیش که آقا بزرگ به رحمت خدا رفت ممه کریم پیش آنها زندگی می کرد . چند ماهی توی کوه بود و گوسفندها را ییلاق و قشلاق می کرد و هر چند ماه یکبار هم سری به آقا بزرگ می زد .
بعد از فوت آقاجان ممه کریم تک و تنها توی توی خانه قدیم آقا بزرگ زندگی می کرد . آقا جان خودش وصیت کرده بود که تا وقتی سر و سامان نگرفته بچه ها حق ندارند او را از خانه بیرون کنند .
داستان رفاقت من و ممه کریم هم از همینجا شروع شد . وقتهایی که با بچه ها مجردی می رفتیم طالقان بنده خدا مثل غلام حلقه به گوش در خدمت ما بود . چند بار هم که قبل از ازدواج با سیمین رفته بودیم روستا ،ممه کریم با اینکه خودش جا نداشت از سر رودرواسی شب را توی خانه نمانده بود و حسابی نمک گیر و شرمنده ام کرده بود . علاوه بر این حتی یکبار دم نزده بود که من همچین خبطی کرده ام که اگر بابا می فهمید غیر ممکن بود به خواستگاری سیمین برود.
آقا جان سرتان را درد نیاورم با وجود اینکه بعد از ازدواج من و سیمین عملا جز یکی دوبار ، دیگر ممه کریم را ندیده بودم ، ممه کریم انقدر به گردنم حق داشت که وقتی آن شب آخرهای اسفند مثل اجل معلق جلوی در خانه ام سبز شد و خواست برایش برادری کنم ، چند روزی توی خانه میزبانش باشم و مرخصی بگیرم و دکتر ببرمش ...
ماجرا از این قرار بود که ممه کریم بعد از سالها چوپانی انقدری پول جمع کرده بود که یک خانه نقلی توی روستا بخرد . گویا خاطرخواه دختر یکی از همشهری ها هم شده بود و قصد داشت که ازدواج کند . عمه ها که از خدایشان بود طبق وصیت آقاجان ممه کریم زودتر سر و سامان بگیرد برایش سنگ تمام گذاشته بودند و رفته بودند خواستگاری و همه چیز به خوبی و خوشی داشت ختم به خیر می شد که آزمایشات قبل از ازدواج مورد عجیبی را در ممه کریم نمایان ساخته بود .
من که اصطلاح علمی اش را نمی دانم اما گویا در عضو مورد نظر ممه کریم عیب و علتی بود که بایستی تحت درمان قرار می گرفت . بهداری روستا آدرس یک دکتر را در بیمارستان رجایی به او داده بودند و او هم از ترس آبروریزی شبانه خودش را رسانده بود تهران و به پاس رفاقت دیرینه ای که با من داشت یکراست دربست گرفته بود و دم خانه ما سبز شده بود .
قسمم داده بود که چیزی به هیچکس نگویم و من هم انصافا حرفی به کسی نگفتم . حتی سیمین هم نمی دانست که ممه کریم مشکلش چیست . فقط گفته بودم که کمی التهاب روده دارد و باید دکتر معاینه اش کند . خودم هم نمی دانم این التهاب روده را یک دفعه از کجایم درآوردم و به سیمین گفتم .
القصه دو روزی بود که صبح ها ممه کریم را تا در بیمارستان می رساندم و او هم می رفت برای عکس و آزمایش و روز سوم ملتمسانه از من خواست که من هم همراهش باشم .
می گفت : دکترش یک خانم است و او خجالت می کشد تنهایی برود پیش خانم دکتر .
این شد که مرخصی گرفتم و دست در دست ممه کریم رفتیم پیش خانم دکتر و خانم دکتر نگاهی به عکس ها و آزمایشات ممه کریم انداخت و گفت که از شانس خوب ما پروفسور جمالی که یکی از بهترین پزشکان دنیاست هر سال قبل از عید به ایران می آید و چون خانم دکتر شاگرد او بوده و با هم حشر و نشر دارند می تواند ما را به ایشان معرفی کند تا پروفسور هم در مورد مشکل ممه کریم نظر بدهد .
باقی ماجرا را هم که لابد می دانید . من و ممه کریم وارد اتاق پروفسور شدیم و ایشان به ممه کریم گفتند که شلوارش را در بیاورد و ممه کریم هم که شدیدا خجالتی بود مرا از اتاق بیرون انداخت . البته سوء تفاهم نشود . من هم تمایل چندانی به مشاهده موضوع نداشتم ولی خب چکار کنم ؟ یک آینه قدی بزرگ روبروی ممه کریم بود که همه چیز مثل روز از تویش معلوم بود .
آخرین تصاویری که دیدم از این قرار بود که ممه کریم داشت کمربندش را شل می کرد و آقای دکتر هم یک جفت دستکش دستش کرده بود و داشت خودش را برای معاینه آماده می کرد .
از اتاق که بیرون آمدم یکهو احساس ضعف کردم و یادم افتاد که از صبح کله سحر چیزی نخورده ام . رفتم به سمت بوفه بیمارستان و یک شیر کاکائو و کیک خریدم و مشغول خوردن شدم و همینطور توی راهروها مشغول قدم زدن بودم که در انتهای راهرو ازدحام جمعیت را دیدم . کمی که نزدیک تر شدم دیدم که همه آنها روپوش پزشکی به تن دارند و تازه متوجه شدم که دانشجوهای پزشکی هستند . دخترخانم ها و آقایان دکتر بعد از این ، در حالیکه با هم پچ پچ می کردند و در گوشی حرف می زدند گاهی روی کاغذ نکاتی را یادداشت می کردند و می زدند زیر خنده ...
در حالیکه به آرامی از کنارشان رد می شدم چشمم افتاد به محلی که همگی به آن زل زده بودند
و دهانم از تعجب باز ماند . کم مانده بود از شدت تعجب و خنده منفجر بشوم .
بیچاره ممه کریم اگر خبر داشت خودش را می کشت .
آینه بزرگ قدی توی اتاق پروفسور جمالی در حقیقت یک شیشه بزرگ رفلکس بود . یعنی از داخل مثل آینه بود ولی از بیرون شیشه . یک چیزی برای آموزش دانشجوهای پزشکی ...
من که از اصطلاحات علمی که بلغور می کردند چیزی سر در نمی آوردم اما می دیدم که ممه کریم بینوا لم داده بود روی صندلی و پاهایش را باز کرده بود . پروفسور جمالی با یک چوب بستنی داشت قسمت های مختلف عضو مورد نظر ممه کریم را برای دانشجوها توضیح می داد و ممه کریم بدبخت هم هاج و واج داشت توی آینه نگاه می کرد و از ماجرا سر در نمی آورد .
لابد پیش خودش می گفت این دکترها همه دیوانه هستند ....